پس عمر گفتش که این زاری تو


هست هم آثار هشیاری تو

راه فانی گشته راهی دیگرست


زانک هشیاری گناهی دیگرست

هست هشیاری ز یاد ما مضی


ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی


پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست


همنشین آن لب و آواز نیست

چون بطوفی خود بطوفی مرتدی


چون به خانه آمدی هم با خودی

ای خبرهات از خبرده بی خبر


توبهٔ تو از گناه تو بتر

ای تو از حال گذشته توبه جو


کی کنی توبه ازین توبه بگو

گاه بانگ زیر را قبله کنی


گاه گریهٔ زار را قبله زنی

چونک فاروق آینهٔ اسرار شد


جان پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی گریه و بی خنده شد


جانش رفت و جان دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان


که برون شد از زمین و آسمان

جست و جویی از ورای جست و جو


من نمی دانم تو می دانی بگو

حال و قالی از ورای حال و قال


غرقه گشته در جمال ذوالجلال

غرقه ای نه که خلاصی باشدش


یا بجز دریا کسی بشناسدش

عقل جزو از کل گویا نیستی


گر تقاضا بر تقاضا نیستی

چون تقاضا بر تقاضا می رسد


موج آن دریا بدینجا می رسد

چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید


پیر و حالش روی در پرده کشید

پیر دامن را ز گفت و گو فشاند


نیم گفته در دهان ما بماند

از پی این عیش و عشرت ساختن


صد هزاران جان بشاید باختن

در شکار بیشهٔ جان باز باش


همچو خورشید جهان جان باز باش

جان فشان افتاد خورشید بلند


هر دمی تی می شود پر می کنند

جان فشان ای آفتاب معنوی


مر جهان کهنه را بنما نوی

در وجود آدمی جان و روان


می رسد از غیب چون آب روان